سلامت نیوز: ٢٩سال بعد از بمباران شمار بسیاری از مجروحان توانستند از حقوق جانبازی برخوردار شوند، اما هستند کسانی که ادعای مجروحیت و تقاضای تعیین درصد جانبازی دارند و میگویند در جهنم روزهای جنگ تحمیلی زخمهایشان دیده نشد. این افراد حتی در بمباران شهرهایی مثل سردشت که عنوان«نخستین شهر قربانی جنگافزارهای شیمیایی در جهان» را دارد، از قلم افتادند و هنوز منتظرند دولت قانون شناسایی و حمایت از مصدومان شیمیایی را اجرا کند.
به گزارش سلامت نیوز، روزنامه شهروند در گزارشی نوشت: آفتاب تازه در «چشمه سرنجه» بساط پهن کرده بود در صبح ١٨شهریور ٦٦. زهرا با همبازیهای روی پشتبام بازی میکرد. خورشید به خانههای کاهگی و بلوطستان گرم میتابید و گنجشکها با آهنگ یکنواختی میخواندند که صدای آژیر کارخانه بلند شد و لحظهای بعد طیارهای در آسمان شهر دورود پیدا.
صدای مهیب انفجار جنبدهها را سرجایشان میخکوب کرد، خرگوشها سر در کنج بوتهها فرو بردند. زهرا مثل پرندهای از بالای بام بال گرفت و غرق در خون بر خاک فرود آمد، مثل فرشتهای که خوابیده باشد چشمها را بست. ترکشی که آن روز به سمت چپ سر زهرا خورد خاطرههای آن روز و ماههای بعد از آن را از ذهن دختر پراند.
تابستان ٦٦، روزهای آژیر و بمب و جنازه بود. هفتم تیر هواپیماها بمبهای شیمیایی بر سر اهالی سردشت ریختند و بیش از ١٠٠نفر در همان روز با زندگی خداحافظی کردند. ٣١ تیر سایه هواپیماها بر کوههای دالاهو پیدا شد و بمبهای شیمیایی روستای زرده و نسار دیره را نابود کردند.
تابستان ٦٦، در روزهای شهریور هواپیماها به آسمان لرستان آمدند و چند روز پیاپی شهرهای دورود و ازنا را بمباران کردند. روستاییانی مثل نادعلی که برای خرید به شهر آمده بودند زخم خوردند. ترکش سر کودک عشایر را که بر گرده مادر خوابیده بود با خود برد. زهرا که بیخیال بر بام خانه دنیا را به بازی گرفته بود گرفتار شد و این گرفتاری برای او و دیگر مجروحان و خانوادههایشان پس از ٣٠سال تمامی ندارد.
زهرای پنج ساله سال ٦٦، امروز مادر دو دختر است. چادر گلدار پوشیده، یک پایش را روی زمین میکشد. دست چپ را زیر چادر پنهان کرده و آرام خود را به بالای اتاق میرساند و به پشتیهای مهمانخانه پدری تکیه میزند. زهرا و پدرش سالها در راه بیمارستانهای اصفهان و اراک و بروجرد تا امروز نتوانستهاند مدارک کافی به دست آورند تا بتوانند ثابت کنند در ١٨ تیر ٦٦ چه بلایی بر سرشان نازل شد. راکی و کنیز روبهروی زهرا نشستهاند با کوهی از شرم که بر گردههایشان سنگینی میکند بهخاطر کوتاهی از پیگیری به موقع پرونده زهرا و برباد دادن پرونده پزشکی و نبودن پدر در روزهای سخت.
راکی میگوید: «در آن سال در روستای ما اختلاف طایفهای پیش آمده بود. برای خواباندن قائله قرار شد من مدتی از شهر و دیار دور بمانم.»
راکی از روستا رفته بود و زن جوان زائو و دخترک را به امان خدا سپرده بود. زن چند روزی بود که فارغ شده بود و هنوز از بستر برنخاسته بود روز ١٨ تیر ٦٦.
راکی موبایل نوکیای قدیمی را سر میدهد روی حاشیه فرش. برای تصویر کردن بمباران موبایل سیاه شکستهبسته را بالا میبرد، روی هوا میچرخاند. هواپیما کارخانه سیمان دورود را نشانه میگیرد و راکت را رها میکند. کمی آن سوتر بمب به کوههای اطراف میخورد و ترکشها همه جا پخش میشود و به تن زنی از همولایتیها و زهرا دخترش مینشیند. زندگی زهرا امروز معطل یک صورت سانحه و نامه از بیمارستان آیتالله کاشانی اصفهان است تا بنیاد شهید و امور جانبازان زهرا را جانباز بشناسد. تقلای راکی برای کامل کردن پرونده به بنبست خورده و او که داروندار زندگی را برای جبران کوتاهیاش خرج کرده هنوز نتوانسته برای اثبات جانبازی پرونده زهرا را در بیمارستان اصفهان پیدا کند. «اگر خودم آن روزها بودم حداقل اسم دکتری چیزی شاید یادم میماند.»
راکی تا این جای کار توانسته نامه و استشهاد محلی از شورای ده بگیرد و همه فامیل و آشنای دور و نزدیک شهادت دادهاند که در آن ظهر شهریور زهرا از ناحیه راست بدن ترکش خورد و به همین دلیل است که دست و پای چپش فلج شده و در سالهای مدرسه هر روز سر کلاس دچار تشنج میشد.
فرماندار دورود هم نامهای به بنیاد نوشته و تأیید کرده که زهرا در این بمباران مجروح و به بیمارستان اعزام شده. بیمارستان هفتتیر دورود هم نام زهرا حاجیوند را در لیست مجروحان بمباران یافته و مهر تأیید زده است. راکی از چند پزشک متخصص اعصاب و روان هم نامه گرفته که اصابت ترکش به جمجمه را تأیید کردهاند. «دست به سرش بزنید هنوز سمت راست سرش استخوان ندارد.»
زهرا چادر را کنار میزند تا مچ دست و پا را که تا زانو بیجان است، نشان دهد. زهرا عرق را بر پیشانی پدر میبیند. «به خدا پدرم خیلی مهربونه. چندسال شبانهروز با آب گرم این دست و پای من رو ماساژ داد. من رو میبرد فیزیوتراپی. دکترهای خوب متخصص. «پدرم برای من خیلی زحمت کشید.»
پروندههایی به دست باد
کنیز آن سال ٢٣ ساله بود. «ما عشایرها زود شوهر میکنیم». وقتی کارخانه آژیر میکشید مردم به کوه و دشت میزدند و تا ساعتی از ده دور میماندند. تا آن روز که «صبح بر آفتاب کارخانه که آژیر زد. همه میجستیم قایم میشدیم. دویدم توی کوچه که زهرا را صدا کنم. دیدم روی زمین افتاده. من هم کسی را نداشتم. پسرعمویم بچه را از من گرفت و برد بیمارستان. هرچه ماندم خبری نشد. به جز زهرا یکی از زنان همسایه هم ترکش خورده بود. او را هم برده بودند. خبری نشد. آن زمان گوشی و تلفن نبود. یک هفته گذشت تا فهمیدم که بچه را منتقل کردن اصفهان. بعد از بیست شب آوردنش اما فلج. میگفتم خدایا چه کنم، حالا. پسرعمو همان موقع مقداری کاغذ و نسخه و داروی زهرا را هم به من داد. دختر تا چندین ماه گوشه خانه افتاده بود. چندسال بعد من بیسواد که دیدم بچه بالاخره میتواند کمی راه برود کاغذها را دور ریختم. خدا مرا بکشد. کاش میدانستم کاغذها چه هستن. ما حتی تا چندسال بعد اصلا نمیدانستیم باید برویم بنیاد و پرونده تشکیل بدهیم. یک روز زن همسایه که مجروح شده بود از ما پرسید زهرا چقدر حقوق میگیره. دنیا روی سرم خراب شد گفتم مگه به زهرا حقوق هم میدن. گفت خاک بر سرت یعنی دنبال درصدش نرفتی.»
مادر پرونده را به باد داده. کاغذهایی را که شاید اگر بود نیازی به این همه این در و آن در زدن هم نبود. «زندگیمان را گذاشتیم تا زهرا بهتر شد اما نتوانستیم از حقش دفاع کنیم. ما صورت سانحه نداشتیم. بیمارستان اصفهان هم گفت هر شش، هفتسال پروندههای قبل را نابود میکنن. دستمان به جایی بند نیست. از بدبختی ما پسرعمو که میتوانست ما را راهنمایی کند هم همان سالها تصادف کرد و مرد.»
زهرا میگوید از زمانی که ترکش خورد دیگر چیزی یادش نمیآید: «یک ماه در بیمارستانها بیهوش بودم. وقتی به هوش آمدم که مادرم بالای سرم بود. تا دو سهسال هم فلج بودم. مدرسه هم نمیتوانستم برم. تا کلاس سوم روزی چند بار تشنج میکردم، میافتادم، معلمها هم میترسیدند. بابام معلم خصوصی گرفت تا دوم راهنمایی خواندم اما دیگر نتوانستم. هنوز روزی ٩ تا قرص کاربامازپین و لاموتریژین میخورم. هزینه درمان را خودمان دادیم. مامانم فرش میبافت خرج من میکرد.»
کنیز دختر زهرا را در بغل میفشارد: «به خدا به خاطر این دختر به خاک سیاه نشستیم.»
زهرا در ٢٥ سالگی ازدواج کرد و توانست دو دختر به دنیا بیاورد و پدر و مادرش کمی به زندگی او امیدوار شدند. در شهر خمین زندگی میکنند. راکی میگوید: «آدم خیلی خوبی است. اگر او کمک نمیکرد زهرا نمیتوانست بچهها را بزرگ کند. بیشتر زحمت زندگی با او است.»
میان گپزدنها هر بار نامهای به کاغذهای روی فرش اضافه شده. فرم کمیته موضوع ماده ٣ سازمان امور جانبازان، گواهی مجروحیت بیمارستان شهدای هفتتیر دورود، تأیید پاسگاه حشمتآباد و... اما این کاغذها نتوانسته کار کاغذهایی را بکند که مادر به باد داده.
«در اثر بمباران هوایی از ناحیه چپ فلج شده و به خاطر ترکش از راست، در این بیمارستان بستری بوده است.»
«بهدنبال اصابت ترکش به جمجمه و عمل جراحی دچار کاهش شدید حافظه، سرگیجه و هذیانگویی شده و مدت طولانی تحت درمان بوده است.»
«از نظر پزشکی با توجه به مجموع شرایطی که دارند به میران ٦٠درصد نقص عضو تعلق میگیرد. ضمنا در ادامه نیازمند جراحی برای ترمیم استخوان است.»
«بعد از اصابت چند راکت به کوههای اطراف روستای چشمه سرنجه در نزدیکی شهر دورود استان لرستان...»
٢٩سال بعد از این بمباران شمار بسیاری از مجروحان توانستند از حقوق جانبازی برخوردار شوند، اما هستند کسانی که ادعای مجروحیت و تقاضای تعیین درصد جانبازی دارند و میگویند در جهنم روزهای جنگ تحمیلی زخمهایشان دیده نشد. این افراد حتی در بمباران شهرهایی مثل سردشت که عنوان«نخستین شهر قربانی جنگافزارهای شیمیایی در جهان» را دارد، از قلم افتادند و هنوز منتظرند دولت قانون شناسایی و حمایت از مصدومان شیمیایی را اجرا کند.
کنیز و راکی یک درخواست دارند: «شما بنویسید شاید حرف ما را کسی بشنود و راهنمایی کند. شاید پرونده دخترم پیدا شود. شاید یکی از پزشکان بیمارستان اصفهان ما را بشناسد. شاید خدا یکراهی پیدا کند تا این همه سختیهای زندگی ما تمام شود.»
نظر شما